گلایه
به نامردمان مهر کردم بسی نچیدم گل مردمی از کسی
بسا کس که از پا در افتاده بود سراسر توان را زکف داده بود
نه نیروش در تن ، نه در مغز ، رای دو دستش گرفتم که خیزد بپای
چو کم کم به نیروی من پا گرفت مرا در گذرگاه ، تنها گرفت
به حیلت گری خنجر از پشت زد بخونم ز نامردی انگشت زد
شکستند پشتم نمکخوار گان دو رویان بی شرم و پتیارگان
گره زد بکارم سر انگشتشان تبسم به لب ، تیغ در مشتشان
ندارم هراسی ز نیروی مشت مرا ناجوانمردی خلق ، کشت
محبت به نامرد ، کردم بسی محبت نشاید به هر نا کسی
تهی دستی و بی کسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیست